آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

یک پیشنهاد خاضعانه و خاشعانه حضور محترم جناب آقای خدای قادر متعال

قربونتون برم جون من بهتون بر نخوره ها این فقط و فقط یک پیشنهاده جون هر کی دوست دارید اگر عصبانی شدین تلافیش رو سر خودم فقط در بیارین ها. به خدا اگر نگاه چپ به عزیزانم کنید میرم اصلا رسما کافر میشما! آقا قربونتون برم نمیشه این طفلک بچه ها که زحمت آفرینش و رشد و تکاملشون رو میکشید یه تجدید نظری بفرمایید همون تو شکم مادر با یه سیستمی که حتما از علم و حکمت شما بر میاد سر خود واکسینه بشن؟ هی اینهمه سوزنهای رنگ و وارنگ نره تو دست و پای نحیف و ظریفشون و بعدشم هزار جور تب و بی تابی و بدبختی بکشن؟ همچنین میشه لطف کنید یه سیستمی طراحی کنید با دندون دنیا بیان؟ انقدر سر هر دندون پدر خودشون و ننه و باباشون و هفت جدشون در نیاد؟ نه واقعا خدایی ...
29 اسفند 1392

آدرینا و شرکت در اولین جشن آکادمیک رسمی زندگیش

بله بله بچه مون یه ترمش تمام شد و امروز با بابا و مامان رفت تا کنار دوستانش و مربی‌ هاش جشن بگیره برا نوروز و پایان این ترم یه احساس غریب و خاصی‌ داشتیم دیگه! از دو هفته پیش که جشن رو اعلام کرده بودند و دعوت نامه رو سر کلاسش بهمون دادن یه جور هیجان زیر پوستی داشتیم برای اون روز. امروز هم آدرینا رو یه حمام آب بازی طولانی دلخواهش بردم  و بعدش هر کاری کردم بخوابه نخوابید تا اینکه دیگه کارامون رو کردیم که سر ساعت 3:30 یعنی شروع جشن بتونیم اونجا باشیم از بدو ورود مشخص بود که همه چی بسیار organized  و مرتب و فکر شده ست. تو سلاله کفشها رو باید همه در بیارن دم در ورودی و من قبلش فکر میکردم که اینهمه کفش رو میخوان چی کار...
23 اسفند 1392

آدرینا روی مامان را کم میکند!

اینروز ها خوابیدنمون ماجراها و ابعاد جدیدی پیدا کرده و برای خودش داستانی داره بعد از کلی گیس و گیس کشی سر تعویض و کرم زدن ها و لباس خواب پوشیدن با کلی ناز و غمزه به اتاق خواب آدرینا میریم. همه چراغها خاموش و حتی کورسویی هم نباید از لای درز در ها و یا پرده کلفت مخصوص ضد نور پنجره مون بیاد تو و الا از همون یه ریزه نور استفاده کرده و پا میشیم برای گشت و گذار و دل و روده کمد ها رو برای بار دو هزارم ریختن بیرون. وقتی بالاخره رضایت میدیم دراز بکشیم در هزار و یک مدل اعم از گهی زین به پشت و گهی پشت به زین می می میخوریم.در این حین انواع و اقسام حرکتهای ژانگولری مثل هلیکوپتری زدن و چرخیدن 360 درجه ای به مرکزیت سینه مامان و خیمه زدن رو سر و کله مامان...
23 اسفند 1392

تو همونی؟!

تو آرشیو فیلمهامون یه سری فیلم هست تاریخش مال سال پیش همین موقع ست یه دختر تپل مپل ، ولی پر جنب و جوش تو فیلم ها بازیگر اصلیه صدای منم تو فیلم ها هست من ، الهه، مادرت خودم هم تو فیلم ها هستم این رو که مطمئنم اما... یعنی این نی نی کوشولو که دست و پاش رو اینهمه تکون میده و صداهای هیجان زده از خودش در میاره  گرد و قلمبه ست و پیشی ملوسه ست بر بر به من نگاه میکنه به من میخنده دست و پاش رو به تعداد هزار تا در دقیقه تکون میده شمایی؟ یعنی این نی نی آدریناست؟ اونوقت من خودم حی حاضر تو اون روزها کنارت بودم ولی انگار دارم اینا رو اولین بار میبینم. چرا واقعا؟ آیا من خواب بودم یعنی؟ گذر زمان رو حس نکردم؟ زمان تند گذشته ...
18 اسفند 1392

فردا واکسن هجده ماهگی داریم

اصلا دیگه مگه دل و دماغی برای حرف زدن میمونه؟ روز وحشتناک داره میرسه امروز هزار بار پاهاش رو بوسیدم و ناز دادم ازش معذرت خواستم که با دست خودم خواهم بردش و با دست خودم او را به دست دکترش خواهم سپرد تا هر دو پای نازنینش رو به شدیدترین و سوزاننده ترین دردها در حد و ظرفیت یه کودک مبتلا کنه خونه مون در حالت آماده باشه راستش از شما چه پنهون  من و آقای همسر بسی استرس داریم آدرینای طفلکم هم که از همه جا بیخبر داره شیطونیهای خودش رو میکنه هر چی بخش منطقی وجودم بهم پوزخند میزنه و یادآوری میکنه که روزانه در کره زمین حد اقل 250 هزار واکسن تزریق میشه، تاثیری رو ذهن آشفته ام و دل مضطربم نداره که نداره چون میدونم که برای آدرینا درد ...
13 اسفند 1392

دیگه چی از خدا میخوام؟!

بابا تو آشپزخونه در حال جمع و جوره بریز بپاشهای تعمیر کار کابینت ها که عصر اومده و آشپز خونه مون رو ترکونده هستش مامان با سر درد ولو شده تو اتاق نشیمن و لبخند کذایی به لبشه که مبادا دختر گلیش که  این روزها به شدت حساسه بغض کنه از دیدن درد مادر آدرینا بین اتاقها در رفت و آمد و شیطونی و جیغ و داد و شعر خونی و بریز و بپاشه بابا به آدرینا یه چیزی میگه که مامان خوب نمیشنوه ولی آدرینا به محض تمام شدن حرف بابا میدوه به سمت اتاقش و بعد... مامان یهویی میبینه دختر گلش هن هن کنان یه بالشت سه برابر هیکل خودش رو داره میکشه از اتاق میاره بیرون و بعد میاره نزدیک مامان و... ای خدا دخترم برای من بالشت آورده و داره من رو میخوابونه تازه بوس و ...
13 اسفند 1392

به سلامتی و خیر و خوشی آدرینا خانوم یک و نیم ساله شد امروز!

عزیز دلم امروز یک سال و نیمش شد نمیدونم چرا حتی بیش از تولد یکسالگیش ذوق داشتم همش تو دلم قند آب میشد! جای همه دوستانمان خالی جشن و مهمانی تولد یکسال و نیمه شدن آدرینا خیلی خوب و شاد و با صفا و صمیمی برگزار شد همه چی خوب و عالی بود و خوش بودیم هوای بسیار بسیار عالی هم مزید بر علت بود و مهمانهامون سرمست بودند از هوای گاه بارانی و گاه آفتابی ، گاه طوفانی و گاه آرام و همه مون دلمون میخواست بچسبیم به پنجره ها و با لذت آسمان و زمین رو تماشا کنیم. آدرینا هم  بسیار زیبا و خانوم و شیرین بود و حسابی بیش از پیش دلبری کرد از همه با بلبل زبونیهاش همه رو متحیر و شاد و ذوق زده میکرد بچه ام استادی شده در برگزاری مراسم تولد و امروز بر...
10 اسفند 1392

برای تو در سحرگاه روز هجده ماهه شدنت

5:30 صبح، 9/12/92 دخترم در این روزها و در این لحظه بیش از هر زمان دیگری درک میکنم و متوجهم که در آینده ای نه چندان دور بسیار دلم پر خواهد کشید برای حس دوباره لحظه های حال حاضر تو سرعت رشد و تغییراتت این را  در هر دم به من تذکر میدهد الان  که برای بار دوم طی امشب در حالیکه من آشپزخانه بودم بیدار شدی و از اتاقت بیرون زدی و لبخند زنان و خواب آلود و متعجب به سویم آمدی حقیقتا به شدت قلبم لرزید و لرزید وقتی برای بار چندم طی امشب میخواباندمت سعی کردم صورتم در جهتی باشد که بازدم و نفست را ببلعم   فرو دهم در ریه هایم هوای پاکی  را که معطر و متبرک به درونی ترین اجزاء و جوارح جواهر پاک و زلال زندگیم است فرشته لفظ م...
10 اسفند 1392

فردا جشن تولد یک و نیم سالگی ناز گلم برگزار میشود

 بله اینچنین است! و  آدرینا تا این لحظه ،  1 سال و 5 ماه و 28 روز و 13 ساعت و 56 دقیقه و 57 ثانیه  سن دارد و من الان که یه پیش دستی میوه پوست کنده کنار دستمه و دختر بسیار شیطون و همسر بسیار خسته ام ساعتهاست که خوابند در وضعیت آرامش بعد از طوفان دارم براتون مینویسم  چون مهمانیمون برای ظهر و وعده ناهاره از ساعت دوازده شب  که بالاخره افراد مذکور به خواب رفتند   تا الان  مثل فرفره ولی بی سر و صدا کار کردم و کار کردم تا به کارهای اصلی برسم  والان با آرامش و البته خستگی بسیار زیاد اینجا بنشینم و میوه نوک بزنم و بنویسم الان که سیب زمینی های خلالی نازک  و بادمجانهای قلمی طلایی سرخ شده ان...
9 اسفند 1392

جمعه نامه

مربوط به دیروز 2 اسفند 92 امروز با اینکه جمعه بود بابا صبح خیلی زود رفت بیرون تا کارهایی رو جلو بندازه اومدنی هم کله پاچه خرید و آورد منم با کلی سوسول بازی همراه با آقای همسر و آدرینا کمی تا قسمتی کلپچ زدیم بر بدن آدرینا صبح زود پا شده بود و بعد از صبحانه خوابش  میومد بابا هم که اساسا صبح زود زده بود بیرون و بعد از کلپچ خواب آلو شده بود منم که معلوم الحالم با این خواب افتضاح شبم و روزها خواب آلو هستم خلاصه بعد از کلی عملیات جانکاه شیردهی که اینروزها منجر به زحم سینه میشه از بس این دختر موقع خواب مک میزنه محکم با اون دندونهای اره ایش بالاخره آدرینا خوابید منم رفتم یه اتاق دیگه و در رو بستم که مثلا بتونم بعد از مدتها یه کم...
4 اسفند 1392